- سلام.. اگه امروزآخرین روز دنیا باشه به من چی می‌گین؟

سوالی که یک دوست بی­‌مقدمه ازم پرسید. من هم خیلی بی‌­مقدمه یه جواب سَرسَری بهش دادم. اما بعدها این سوال ذهنمو درگیر خودش کرد. واقعا اگه یه روزی برسه که بگن امروز روز آخر دنیاست، چه کاری خواهم‌کرد؟ چه فکرهایی به ذهنم خواهد رسید؟

در جواب دوست گفتم:

یه سریالی بود چند سال پیش شبکه یک نشون می‌داد به اسم "پرستاران".

تو یه قسمتش یه مرد 30 ساله رو بخاطر یه مشکل ساده آورده بودن بیمارستان که دکترها براش تشخیص "سرطان وخیم" داده بودن. چهره بهت زده مرده هنوز تو ذهنمه.

مرد از دکتر پرسید چقدر وقت دارم؟ دکتر گفت زیاد نیس.

مرد گفت یعنی اندازه‌ای هست که بتونم "جنگ و صلح" رو بخونم یا نه؟

 

هر وقت بحث مرگ و پایان زندگی میشه این سکانس اون سریال یادم میاد!

سال­ها بعد از اون وقتی تو یه کتاب­‌فروشی در خیابان انقلاب داشتم کتاب "جنگ و صلح" رو می­‌خریدم هم یاد این سکانس افتادم. باید اعتراف کنم از جمله سکانس‌هایی هست که می‌دونم هیچوقت فراموش نخواهد‌شد.

اما آیا همه موقع رسیدن پایان زندگی یاد کتاب‌های نخونده می‌فتیم؟ یاد کارهای نکرده؟ یا یاد سفرهای نرفته؟

معتقدم حسرت خوردن کلا چیز جالبی نیست. اینکه حسرت فرصت‌­های از دست رفته رو بخوریم فقط و فقط از آدم‌های ضعیف برمیاد. تو پست‌­های قبلی هم در این‌­باره حرف زدم. حسرت خوردن درباره هرچیزی نهایتا منجر به یه حس نامیدی و سرخوردگی میشه که باعث میشه مثه خرگوشی که حمله­‌ور شدن گرگ به سمت خودش رو می‌­بینه و از ترس خشکش‌زده، از ادامه حرکت ناتوان باشی. پس اگه یه روز فهمیدیم آخر داستان نزدیکه، چاره­‌اش این نیست که زانوی غم بغل کنیم. اگه روزی برسه که بگن فرصتی نمونده، ارزش لحظه‌­های مونده چندبرابر میشه. اینجاست که باید هر لحظه رو به چشم طلا دید. قدر هر لحظه مونده رو دونست و به بهترین شکل ازش استفاده کرد.

حالا اگه یه روزی این اتفاق برای من افتاد چیکار می‌کنم؟ راستشو بخواین هنوز هم بهش فکر نکردم ولی خب سعی می‌کنم برم سراغ علائقی که فرصت نکردم بهشون بپردازم.مطمئنا اول یه فیلم خوب می‌بینم. بعد یه کتاب خوب انتخاب می‌کنم که حتی شده نرسم تمومش کنم ولی شروع میکنم به خوندن. شاید بخوام کوهنوردی هم برم. مخصوصا کوه­های اطراف ما که خیلی هم قشنگه.

در رابطه با همین موضوع شاید بد نباشه آخرین پست "فهیم عطار" از کانال تلگرامش رو براتون نقل قول کنم:


هشت ماه پیش جنب شرکت‌مان یک خانه‌ی سالمندان ساخته‌‌اند.  آن‌قدر جنب‌مان است که اگر سرم را چهار درجه به سمت شرق بچرخانم، صورت نگهبان دم درش را با جزئیات می‌توانم بببینم. جوان‌ترین مشتری‌اش بیش از نود و پنج سال سن دارد. همین باعث شده که حضرت عزرائیل یک پایش درگاه ملکوتی باشد و یک پایش جنب ما. هفته‌ای چند بار آمبولانس‌ها آژیرکشان حمله می‌کنند به آن‌جا و یک یا چند نفر را برای همیشه با خودشان می‌برند. بیشتر از این‌که خانه‌ی سالمندان باشد، لابی جهان آخرت است. همین حضور دائمی حضرت اجل پشت پنجره‌ی اتاقم، فضای این‌جا را هیچکاک‌طور و امنیتی کرده. هفته‌ای چند بار با خداوند متعال تجدید میثاق می‌کنم و سعی‌ام بر این است تا سطح گناهانم را در حد کودکان نابالغ پائین نگه دارم. به هر حال نمای ساختمان شرکت ما و آن‌جا را خیلی شبیه به هم ساخته‌اند و مطابق احادیث معتبر، فرشتگان دربار گاهی ممکن است مرتکب اشتباه سهوی بشوند.  هیچ دوست ندارم اگر آن حضرت شماره‌ی پلاک را اشتباه آمد، با باری سنگین از معصیت از این جهانِ فانی رخت بربندم. راست گفته‌اند که مرگ پشت همین پنجره است.