زیرک

روزنوشت‌های یک مشتاق تکنولوژی، کتاب، دنیای وب و سینما

۵ مطلب با موضوع «اجتماعی :: زندگی» ثبت شده است

پرستوها خوش قول هستن!

کوچه پشتی

اینجا منظره‌ی بالکن خونه ماست. رو به بی‌انتهای شهر!
اغلب میام اینجا میشینم و خیره میشم به دورترین نقطه‌ای که میتونم. شاید سیگاری هم روشن کنم یا قهوه‌ی داغ بدون شکر رو آروم آروم مزه مزه کنم تا سرد بشه و یهو همشو سربکشم. اینجوری لااقل گاهی آرامش فکری‌ای رو که بخاطر نگرانی‌ها و استرس‌های بی‌دلیل و بادلیل ازدست دادم، دوباره بدست میارم. یه چند لحظه‌ای دور میشم از بیخودی‌های زندگی!


تقریبا دورترین نقطه‌ای که میتونم ببینم مناره‌های امامزاده‌اس که در منتهی‌الیه جنوب غربی شهره. شب‌ها نور سبزرنگ مناره‌ها مشخص‌تره و روزها مثه دوتا سایه شبیه سایه‌ی ‌بابالنگ‌دراز؛ انگار کن کل شهر رو زیرنظر دارن. دورتر از مناره‌ها اما کوه‌ها رو میشه دید. قله‌ی قلعه ماران و حلیمه‌خاتون که تو ادامه‌ی رشته‌کوه‌های البرز که از دور شبیه دیوار یه سیاه رنگ عظیمه قرار دارن. دیواری که هیچ راه نفوذی نداره!


نزدیکتر اما خونه های همسایه‌هاس؛ اهالی این شهر! هرچند این قسمت شهر تقریبا قسمت قدیمی شهر محسوب میشه با بافت کهنه‌ی شهری، اما گاهی یکی دوتا ساختمون بلند نوساز که مثه قوطی کبریت‌های قدیمی میمونن که سر به آسمون کشیدن، لابلای خونه‌های حیاط‌دار دیده میشه. اینا بیشتر شبیه اون مرگ‌خوارهای فیلمای هری پاتر میمونن، همونقدر زشت و کریه و خبیث! خیلی از باغچه‌های خونه‌ها بخاطر اینا ازبین رفته و شدن پارکینگ. خیلی درختا برای اینکه جلوی نمای ساختمونای بلند رو نگیرن قطع میشن. خیابونا و کوچه‌ها از سرسبزی میافتن و فقط سیاهی آسفالتشون میمونه!


خیلی وقت‌ها میشینم و بازی بچه‌ها رو تماشا میکنم. بچه‌های کوچه پشتی خیلی راحت باهم بازی میکنن و مشخصه هیچ دغدغه‌ای ندارن که نگرانش باشن. بیخیاله بیخیال! خیلی وقت‌ها میشنوم که همدیگه رو با کلماتی مثه "پیرهن مشکی" یا "پسر همسایه" یا حتی "مو فری" صدا میکنن. این یعنی خیلی هم باهم آشنا نیستن که اسم همدیگه رو بدونن و شاید اولین بارشونه که دارن باهم بازی میکنن؛ اما اونقدر این صمیمیت گرم و زیاده که انگار چندساله هم‌بازی هم بودن! یاد کودکی و بازی‌های خودمون بخیر...


یچیز جالب دیگه تو این بالکن این پرنده‌هان! این موجوداتی که قدرت پرواز بهشون آزادیِ قابل حسادتی رو میده. پرواز میکنن تو لاجورد آسمون و هرجا دلشون بخاد میرن. گاهی باهم بازی میکنن. تو سروکله هم میزنن یا سعی میکنن غذا رو تو هوا از چنگ هم دربیارن. پروازهای دست جمعی کبوترا از باشکوه‌ترین قسمت‌هاست؛ اونجا که یه مسیر دایره‌ای رو همگی باهم دور میزنن و میچرخن، ده بار، بیست بار، پنجاه بار... یا جیک‌جیک کردن گنجشکا روی سیمای تیر برق. اینجا یاد گرفتم که فرق یاکریم با قمری چیه. یا فهمیدم پرستوها خیلی میونه خوبی با زاغ‌ها ندارن. آخ آخ گفتم پرستوها! چه موجودات دوست‌داشتنی و نازی هستن اینا. قدیما زیاد سر میزدیم به خونه‌ی عمه که تو روستا بود. یه جفت از همین پرستوهای دوست داشتنی از گوشه‌ی شکسته‌ی شیشه آشپزخونه استفاده کرده بودن و توی خونه لونه ساخته بودن. چه عشقی میکرد عمه با مهموناش! پرستوها براش نشونه برکت بودن چون همیشه با بهار میومدن. ما که بزرگ شدیم دیگه نرفتیم دیدن عمه اما پرستوها بی‌وفا نیستن، بهار که بیاد اونا هم میان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Danyal

دهه چهارم شروع شد!

تولد سی سالگی هم رسید

امروز اولین روز سال جدید، اولین روز بهار و اولین روز از دهه چهارم زندگی منه! امروز سی سالم تموم میشه و میرم تو سی‌و‌یک سالگی! ترسناکه یخرده...نه!...بیشتر از یخرده ترسناکه! سوالای غریبی میاد تو ذهن آدم، از همونا که از جواب درمیمانم! اما این بار این خودتی که از خودت میپرسی نه کسی دیگه. وحشت ماجرا رو این قسمت بیشتر میکنه.

چیشد که یهو به اینجا رسیدیم؟ مگه روز اول دانشگاه همین دیروز نبود؟ مگه همین هفته پیش نبود که تو مدرسه داشتیم میزدیم تو سر و کله دوستامون؟ همین ماه پیش نبود که... . چقدر زود میگذره این عمر لعنتی. ما کم حافظه شدیم یا واقعا زود گذشته؟ ولی میدونم هیچوقت یاد نگرفتیم چطور باید ازش استفاده کنیم که بعدا حسرتشو نخوریم. چطوری تجربیاتی که به دست میاریم رو به کار بگیریم که بهترین تصمیم رو گرفته باشیم. حداقل من اینجوری بودم!

نه اینکه تو این سی سال هیچ کاری نکرده باشم که ذخیره­ای باشه برای آینده­‌ی ناپیدا، یا هیچ پیش­بینی­‌ای برای اتفاقات احتمالی نداشته باشم. اما یه تجربه بزرگ کسب شده تو این سی سال میگه هر ذخیره­ای ممکنه به باد بره، هر تجربه­‌ای ممکنه بی­‌ثمر باشه، هر دشمنی ممکنه در لباس دوست بهت نزدیک بشه و به وقتش خنجرشو از پشت بزنه، هر چیز و هر کس مطمئنی و غیرقابل تردیدی ممکنه کاملا غیرقابل اطمینان و مشکوک باشه! بخاطر همین هاست که آدم رو وحشت میگیره. و بخاطر همین وحشت تصمیم­‌گیری خیلی خیلی سخت میشه!

امروز قراره مثلا شادترین روز سال برای من باشه، هم تولدمه، هم روز اول سال نو، هم روز عید، اما واقعیتش اینه که یه دلشوره عجیبی دارم. یه ترس از آینده غیرقابل پیش­بینی! نگرانی و تشویش از اتفاقات محتمل!

نوروزتان پیروز

سال نو همگی مبارک، ایشالا سال قشنگی داشته باشین. هر سال همین آرزو رو میکنیم به امید اینکه سال بهتری باشه ولی آخرش میگیم ایشالا از سال قبل بهتر باشه؛ و البته آدمی به همین امیدهاست که زنده­است!

پ.ن1: امسال هم به رسم سه سال گذشته سال تحویل و روز تولدم تو فرودگاه گذشت!

پ.ن2: حس خوبی ندارم به این نوشته. خیلی سیاه و ناامیدانه نوشتم ولی به خودم گفتم حداقل یه امروز بذار هرچی برای نوشتن میاد خودش بیاد! امروز خودمو سانسور نکردم! شرمندم اگه کسی ناراحت شد.

پ.ن3: نمیدونم باید ازین ببعد نگران کلسترول و چربی و اوره و فشار خون هم باشم یا نه؟ یعنی میگین وصیت­نامه هم بنویسم؟Laughing

عید مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Danyal

آخرین روز دنیا!

 

 

- سلام.. اگه امروزآخرین روز دنیا باشه به من چی می‌گین؟

سوالی که یک دوست بی­‌مقدمه ازم پرسید. من هم خیلی بی‌­مقدمه یه جواب سَرسَری بهش دادم. اما بعدها این سوال ذهنمو درگیر خودش کرد. واقعا اگه یه روزی برسه که بگن امروز روز آخر دنیاست، چه کاری خواهم‌کرد؟ چه فکرهایی به ذهنم خواهد رسید؟

در جواب دوست گفتم:

یه سریالی بود چند سال پیش شبکه یک نشون می‌داد به اسم "پرستاران".

تو یه قسمتش یه مرد 30 ساله رو بخاطر یه مشکل ساده آورده بودن بیمارستان که دکترها براش تشخیص "سرطان وخیم" داده بودن. چهره بهت زده مرده هنوز تو ذهنمه.

مرد از دکتر پرسید چقدر وقت دارم؟ دکتر گفت زیاد نیس.

مرد گفت یعنی اندازه‌ای هست که بتونم "جنگ و صلح" رو بخونم یا نه؟

 

هر وقت بحث مرگ و پایان زندگی میشه این سکانس اون سریال یادم میاد!

سال­ها بعد از اون وقتی تو یه کتاب­‌فروشی در خیابان انقلاب داشتم کتاب "جنگ و صلح" رو می­‌خریدم هم یاد این سکانس افتادم. باید اعتراف کنم از جمله سکانس‌هایی هست که می‌دونم هیچوقت فراموش نخواهد‌شد.

اما آیا همه موقع رسیدن پایان زندگی یاد کتاب‌های نخونده می‌فتیم؟ یاد کارهای نکرده؟ یا یاد سفرهای نرفته؟

معتقدم حسرت خوردن کلا چیز جالبی نیست. اینکه حسرت فرصت‌­های از دست رفته رو بخوریم فقط و فقط از آدم‌های ضعیف برمیاد. تو پست‌­های قبلی هم در این‌­باره حرف زدم. حسرت خوردن درباره هرچیزی نهایتا منجر به یه حس نامیدی و سرخوردگی میشه که باعث میشه مثه خرگوشی که حمله­‌ور شدن گرگ به سمت خودش رو می‌­بینه و از ترس خشکش‌زده، از ادامه حرکت ناتوان باشی. پس اگه یه روز فهمیدیم آخر داستان نزدیکه، چاره­‌اش این نیست که زانوی غم بغل کنیم. اگه روزی برسه که بگن فرصتی نمونده، ارزش لحظه‌­های مونده چندبرابر میشه. اینجاست که باید هر لحظه رو به چشم طلا دید. قدر هر لحظه مونده رو دونست و به بهترین شکل ازش استفاده کرد.

حالا اگه یه روزی این اتفاق برای من افتاد چیکار می‌کنم؟ راستشو بخواین هنوز هم بهش فکر نکردم ولی خب سعی می‌کنم برم سراغ علائقی که فرصت نکردم بهشون بپردازم.مطمئنا اول یه فیلم خوب می‌بینم. بعد یه کتاب خوب انتخاب می‌کنم که حتی شده نرسم تمومش کنم ولی شروع میکنم به خوندن. شاید بخوام کوهنوردی هم برم. مخصوصا کوه­های اطراف ما که خیلی هم قشنگه.

در رابطه با همین موضوع شاید بد نباشه آخرین پست "فهیم عطار" از کانال تلگرامش رو براتون نقل قول کنم:


هشت ماه پیش جنب شرکت‌مان یک خانه‌ی سالمندان ساخته‌‌اند.  آن‌قدر جنب‌مان است که اگر سرم را چهار درجه به سمت شرق بچرخانم، صورت نگهبان دم درش را با جزئیات می‌توانم بببینم. جوان‌ترین مشتری‌اش بیش از نود و پنج سال سن دارد. همین باعث شده که حضرت عزرائیل یک پایش درگاه ملکوتی باشد و یک پایش جنب ما. هفته‌ای چند بار آمبولانس‌ها آژیرکشان حمله می‌کنند به آن‌جا و یک یا چند نفر را برای همیشه با خودشان می‌برند. بیشتر از این‌که خانه‌ی سالمندان باشد، لابی جهان آخرت است. همین حضور دائمی حضرت اجل پشت پنجره‌ی اتاقم، فضای این‌جا را هیچکاک‌طور و امنیتی کرده. هفته‌ای چند بار با خداوند متعال تجدید میثاق می‌کنم و سعی‌ام بر این است تا سطح گناهانم را در حد کودکان نابالغ پائین نگه دارم. به هر حال نمای ساختمان شرکت ما و آن‌جا را خیلی شبیه به هم ساخته‌اند و مطابق احادیث معتبر، فرشتگان دربار گاهی ممکن است مرتکب اشتباه سهوی بشوند.  هیچ دوست ندارم اگر آن حضرت شماره‌ی پلاک را اشتباه آمد، با باری سنگین از معصیت از این جهانِ فانی رخت بربندم. راست گفته‌اند که مرگ پشت همین پنجره است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Danyal

صبح بخیر تهران، من عاشق توام!

تهران

امروز بخاطر یک موضوع کاری تهرانم. دیشب حرکت کردم و اول صبح رسیدم. امیدوارم کارم یک روزه تموم بشه که مجبور نشم شب رو هتل بگیرم. البته بازم امیدوارم برای برگشت بلیط پیدا کنم.
تهران برای من غریبه نیست. غیر از حدود دو سال خدمتی اینجا گذروندم (دقیقترش نوزده ماه)؛ قبل و بعدش به بهانه‌های مختلف به تهران در رفت‌و‌آمد بودم‌. تهران یه دوست قدیمیه که خیلی خاطرات خوب باهم داریم. البته دوست‌های قدیمی خاطرات بد هم ممکنه داشته باشن. اما این دوست قدیمی همیشه جذابیت‌های خاص خودشو داره. همیشه میتونی چیزی پیدا کنی که قبلا ندیدی و این سورپرایزت کنه: عجب چرا تا قبل این اینو ندیده بودم؟!! تهران همیشه مستعد اتفاقات جالبه، جالب و هیجان انگیز!
اما تو خاطرات دوستای قدیم همیشه اولین‌ها از یاد آدم نمیره. اولین باری که اومدم تهران با پدرم بودم اما بیشتر از اون خاطره، اولین باری یادم میاد برای خدمت سربازی اومدم تهران. اون‌بار با اینکه اولین بارم نبود که تهران رو می‌دیدم اما اون‌دفعه تهران بوی خاصی داشت:بوی دلهره و اضطراب! دلهره‌ای که میدونستم حالا حالاها قرار نبود تموم بشه و البته دو سال طول کشید.
یادم‌ نمیره راننده تاکسی شیادی که از سادگی من سواستفاده کرد و البته رفتار ناشیانه و دلهره‌ام رو هم تشخیص داده بود و کرایه ده برابری برای مسیری ازم گرفت که بعدها فهمیدم با یخرده پیاده روی می‌تونم خیلی راحت‌تر و ارزون‌تر همون مسیر رو بیام. البته گذشت...
حالا من تو محوطه ترمینال شرق تهران نشستم و دارم شکلات تلخی که به چند برابر قیمت از دکه‌های ترمینال گرفتم رو مزه‌مزه میکنم تا سرمای اول صبح قابل تحمل بشه و هنوز فریادهای کرکننده شیپورچی‌های(!) تعاونی‌های مسافربری و راننده‌های سواری‌های شخصی آزاردهنده است.
امیدوارم امروز کارم زود تموم بشه تا بتونم یه مقدار با دوست قدیمی خوش بگذرونم!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Danyal

بزرگترین ترس زندگی

ترس در زندگی

 

چند وقت پیش بحثی درگرفت در یکی از گروه‌­های تلگرامی که بزرگترین ترس زندگی شما چیه؟ اغلب وقتی اینجور سوالات پیش میاد جواب آنی دادن بهشون سخته. سوال، یک سوال کلی هست و جواب لحظه­‌ای دادن نه تنها عاقلانه نیس بلکه آسون هم نیست. مثه موقعیت بچه­‌ای میمونه که ازش میپرسن مادرشو دوس داره یا پدرشو؟ برای یه بچه با ذهن و فکری کاملا ابتدایی هم این سوال میتونه خیلی ناراحت­‌کننده و عذاب­‌آور باشه.

درهرصورت با همه این توصیفات در لحظه اول به این فکر کردم که بزرگترین ترس زندگیم چیه؟ قاعدتا از دست دادن نزدیکان میتونست اولین انتخاب باشه. کما اینکه خیلی از دوستان اینجوری پاسخ داده بودن. از دست دادن پدر و مادر یا همسر و فرزند براشون کابوس بزرگی بود که لحظه­‌ای آسایش براشون نمیذاشت. اما مگر از این ترس گریزی هم بود؟ مگر میشد به افراد عمر بی­‌انتها داد که هیچوقت شما رو ترک نکنن؟

ترس به خودیِ خود چیز جالبی نیست. هرچند یه ضرب المثل آلمانی میگه: "ترس، گرگ رو قوی­تر از چیزی که هست نشون میده." ترشح آدرنالین در خون در زمان ترس تا میزان کمی میتونه خیلی هم برای بدن مفید باشه که البته این بیشتر برای ترس­های لحظه­‌ای هست. برای دغدغه­‌های روزمره زندگی که به شکل ترس مزمن و طولانی مدت بروز میکنه بحث کاملا فرق میکنه.

به لحاظ روانی ترس باعث کاهش سرعت عمل و تمرکز میشه. آدم ترسو خیلی وقت­ها کارهایی رو انجام میده که نباید انجام بده و واکنش­های لازم رو که باید نشون بده نشون نمیده. نتیجتا دقیقا همون اتفاقاتی میفته که همیشه از رخ­دادنش میترسیده!

حال اما با ترس در زندگی چه باید کرد؟
بنظرم در اولین وهله باید ترس رو منطقی انتخاب کنیم. از دست دادن نزدیکان یک امر اجتناب ناپذیره، و هیچ راه گریزی نداره. پس ترسیدن از این مسئله کاملا بی­‌معنی و مضحکه! اگر دوست نداریم آدم ضعیفی نشون داده بشیم پس باید ترس­‌ها و دشمنان‌مون رو هم از بین قوی­ترها و عاقلانه­‌ترین­ها انتخاب کنیم.

برای شخص خود من بزرگترین ترس زندگی نرسیدن به موفقیت­ها و هدف­هاست. روزی که با توجه به برنامه‌­ریزی انجام شده قبلی به موفقیتم نرسم مطمئنا یکی از بدترین روزهای زندگیم خواهدبود. پس با توجه به مقدماتی که برای رسیدن به موفقیت از قبل چیدم و هزینه­‌هایی که در این مسیر متحمل شدم، نرسیدن و عدم کامیابی برای من ترس بزرگی در زندگی هست. این موفقیت می­تونه در شغلم باشه، در زندگی خصوصیم باشه و یا حتی در روابط اجتماعیم باشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Danyal