خیلی وقت پیش ­ها شروع کردم به نوشتن اما اغلب پراکنده بود و جایی ثبتش نمیکردم. شاید بخاطر اینکه فکر میکردم در حدی نیست که بخام اِفه روشنفکری بگیرم که من هم نوشتن بلدم. اعتماد به نفس کافی نداشتم. همیشه همینطور بوده. تقریبا تو همه کارها.

 اما تو آستانه دهه چهارم زندگی حس کردم ممکنه هر لحظه بیاد که لحظه آخر باشه. پس باید دست جنبوند که نگن اومد و رفت، مثه گرد و خاکی که روزهای گرم تابستون با باد میاد و میخوره تو صورتت و یه حس مشمئزکننده بهت میده و البته اگه شانس نداشته باشی سرفه­ های وحشتناک بعدش!

 دهه چهارم با مشکلات شروع شد، با رنجوری و ناخوشی، با سختی، با خواستن ها و نرسیدن ها! با عقب موندن از بقیه. دهه چهارم با استرس شروع شده! شاید هم تنها یه حس اشتباه بود. حس اینکه مشکلی هست، سختی ای هست، استرسی هست...هرچی که بود، اما بود! و این بودنش داشت تحمل رو کم می­کرد و صبر رو کمتر!

 در همین دوره شلوغ و پر استرس سعی کردم خودم رو جمع کنم. همه عقل و شعورمو جمع کنم و سعی کنم رو پای خودم وایسم. وجود مشکلات رو قبول کنم و سعی کنم مثه یه بوکسور حرفه­ای خیلی آروم و با طمأنینه سعی کنم حریف رو از پا دربیارم یا حداقل اونقدر خسته­اش کنم که دست از سرم برداره!